امروز میخام یه داستان رو که یکی از دوستام نوشته براتون بزارم

لطفا نظرتون رو راجع به این داستان و ژایانش و برداشت تون از داستان بنویسید.مرسی

مدت ها بود دختری را زیر نظر داشتم نظرم را خیلی جلب کرده بود، همیشه در مسیرش قرار می گرفتم و او را نگاه می کردم،البته بطوریکه او متوجه نشود.چند ماهی گذشت و هر روز کار من این بود تا اینکه واقعا پی بردم اون همانیست که دنبالش می گشتم،دل بدریا زدم و یک روز موضوع را با پدرم در میان گذاشتم و او هم گفت پسرم اگر خودت او را می شناسی و دوستش هم داری منم حرفی ندارم.بعد از شنیدن این حرف کلی خوشحال شدم. بعد از جلب رضایت مادرم البته به کمک پدر قرار شد یک روز به اتفاق هم به خواستگاری برویم.دل تو دلم نمانده بود تا اینکه مادرم با مادردختره صحبت کرد و قرار گذاشتیم که