شعر نو از حمید مصدق
که آب خواهد داد؟
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
-در این دشت برنمیگردد
به روی شاخه گل،غنچه ای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمی بندد
..............بقیه در ادامه مطلب
که آب خواهد داد؟
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
-در این دشت برنمیگردد
به روی شاخه گل،غنچه ای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمی بندد
..............بقیه در ادامه مطلب
General Pershing was a famouse American officer.he was in the american army,and fought in Europe in the first world war.after he died,some people in his home town wanted to remember him,so they put up a big statue of him on a horse
there was a school near the statue,and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home.after a few months some of them began to say,"Good morning,pershing",whenever they passed the statue,and soon all the boys at the school were doing this
One saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue.he said"Good morning,Pershing"to it.but then he stopped and said to his mother,I like Pershing very much,Ma,but who is that funny man on his back
؟
"مرگ قو"
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
دکتر مهدی حمیدی
یک نفر مرا ازین قفس نجات دهد!من اسیر شده ام.این قفس نمیگذارد من پرواز کنم مجبورم در آن راه بروم.میخواهم نور و زیبایی را ببینم اما چشمان این قفس مثل چشمان"خود" من ژرفا نگر نیست اصلا چشمان قفسی بعضیها عینک هم میخواهد!میخواهم توشه ای برای سرزمیت خودها جمع کنم اما او مرابه دنبال پول بیشتر میکشد.این قفس نمیگذارد من به فکر" خودم" باشم،خودم را پرورش دهم.چرا که یا باید به فکر غذایش باشم یا به فکر آبش!زیبا کردن این قفس،تمیز کردنش،لباس هایش،تزیینش و هزاااااااااااااااران فکر دیگرش مرا اسیر خود کرده است.همه وقت به جای اینکه به فکر پاک کردن"خودم"باشم به فکر چگونه زیبا کردن،چگونه پوشاندن،چگونه شکل دادن این قفس هستم!میخواهم به فکر" خودم" باشم اما هوسش مرا در بر میگیرد.پس"خودم" چه؟"خود" من اصلا به این چیزها احتیاج ندارد.اصلا در"خود" من فقط ویژگی هایش دیده میشود ظاهر ندارد جسم ندارد همه در سرزمین "خود"ها که وقتی قفس های همه باز شدند همه به آنجا میروند فقط به خوبی هایم نمره میدهند نه به لباس نه به غذا نه به پول نه به.......یک نفر زود زود مرا ازین قفس تن رهایی دهد.من خجالت میکشم در سرزمین"خود"ها که اولین بار است به آنجا سر میزنم دست خالی بروم.آخر من میخواهم خودم باشم فقط خود روحم نه............... .
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم ار چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم اين ترانه از توست
اين بانگ بلند صبح گاهي وين زمزمه شبانه از توست
كشتي مرا چه بيم دريا توفان ز تو و كرانه از توست