یک شب برای دیدن به خانه آنها برویم،امروز دوشنبه است و قراربازدید ما پنجشنبه شب بود.از بس خوشحال بودم نمی دانستم تا پنجشنبه چطوری صبر کنم،با هر خون دل خوردنی بود تا روز پنجشنبه صبر کردم ولی در این مدت جرات رفتن در مسیری که چند ماه تمام جدول ها و مغازه ها و خونه هایش را تک به تک با ابعاد و اندازه بلد بودم را نداشتم ،بالاخره شب پنجشنبه فرا رسید،رفتم گل فروشی یک دسته گل خوشگل سفارش دادم و جند کیلو هم شیرینی خریدم،شب همانروز به اتفاق پدر و مادرم به خانه آنها رفتیم،در طول راه،هی با خودم صحبت می کردم اگر قبول نکردند چکار کنم یا اگر قبول کردند چکار کنم،آنقدر در افکار خودم غرق بودم که مادرم گفت پسر تو چرا حرف نمی زنی چرا اینقدر ساکت شده ای،مگه نمی خوای بری خواستگاری،گفتم: بله بله ..پدرم گفت رسیدیم پیاده شید. دل تو دلم نمانده بود تا اینکه صدایی از پشت آیفن گفت کیه،یهو دلم ریخت صدای مادرش بود گفتم خدایا اگه مادرش بگه من دخترم برای خواهر زاده ام می خوام چه خاکی تو سرم بریزم که یهو پدرم گفت پسر مگه تو حالت خوب نیست گفتم:چرا..در باز شد و من با بی ادبی تمام قبل از پدر ومادرم وارد شدم،مادرم گفت طفلکی چه عجله ای داره .نمی دانم چرا مسیر درب حیاط تا درب هال این قدر طول کشید،یهو چشمم به گربه ای افتاد که از روی دیوار مرا نگاه می کرد حتی نگاه گربه هم بر روی شانه ام سنگینی می کرد،نمی دانم این گربه از کجا یهو پیدا شد. مانده بودم که خدایا گربه خوش یمن است یا بد یمن که در هال باز شد و پدرش گفت خوش آمدید بفرمایید،اما این دفعه در جای خودم میخکوب شدم مادرم وارد شد،پدرم گفت مگه نمی خوای بیای تو،گفتم: چرا. پدر دختره گفت شاید می خواد بمونه بیرون فکراشو بکنه بعد بیاد تو.هر طوری بود وارد شدیم سلامی کردم و مانند بقیه با راهنمایی پدر دختره بر روی مبل نشستم.بعد از احوال پرسی ها چند لحظه ای سکوت بر قرار شد و من در این فاصله همه نظرم جلب دکوراسیون خونه آنها شده بود.عجب سلیقه ای عجب دکوراسیونی.هر بار که چشمانم را به یه طرفی حرکت می دادم البته یواشکی متوجه یک چیز جدید و جالب می شدم،پیش خودم گفتم اینها با این وضع زندگی فکر نکنم حاضر بشن دخترشونو به من بدن. آنقدر غرق در مسایل حاشیه ای بودم که متوجه نشدم اصلا برا چی اومدم،باور کنید همان لحظه پیشمان شدم گفتم ای کاش موضوع را به پدرم نمی گفتم.صد بار پیش خودم می گفتم غلط کردم،یکی نیست بگه بچه تو زن برا چیته آخه حالا موقع زن گرفتنه.یواشکی سرم را بالا آوردم،دیدم نه با با همچی هم سکوت حکم فرما نیست،پدرو مادرم با پدر ومادر اون داشتن با هم صحبت می کردن فقط سر من بی کلاه مانده.یه لحظه چشمم به پدر دختره افتاد نگام کرد و لبخندی زد گفتم ای وای نکنه متوجه نبودم کار بدی کردم.نگو که او از نجابت من خوشش آمده.مادر دختره هم که خانواده خوبی گیرشون اومده با یک پسر سر بزیر،قیافه اش راضی به نظر می رسید ایندفعه حالت مادره مرا خوشحال کرد راستشو بگم امید وار شدم،پیش خودم گفتم بابا اونا هم مثل من آدمن نمی خوان که بخورنم،فوقش می گن نه دیگه بالا تر از سیاهی که رنگی نیست،هی به خودم امید می دادم،دیگه کم کم عرق پیشونیم خشک شده بود و به هوای اتاق عادت کردم. سئوال پدر دختره مرا وادار به سخن کرد و پرسید پسرم الان مشغول چه کاری هستی.خودمو جم و جور کردم و گفتم یک دهنه مغازه دارم،گفت: چه مغازه ای. گفتم: لباس فروشی توی فلان پاساژ. دیدم مادر دختره بی مقدمه گفت لباس زنانه هم داری،گفتم بله، نمی دانم چرا یهو احساس کردم یه نقشه هایی داره، پدر دختره گفت: پسرم درآمد ماهیانه ات چنده، گفتم تا دو تومن می رسه اینبار دیدم مادر دختره لبخند معنی داری زد. پدرش گفت: پسرم خونه چی،گفتم طبقه دوم خونه بابام یک واحد دارم ایندفه دیدم مادره یه کم جابجا شد ترسیدم،گفتم نکنه مادره نظرش عوض بشه قبل از اینکه پدره سئوال بعدیشو بپرسه به مادره گفتم:البته می تونم خونه مستقل بگیرم که دیدم مادره سری به علامت رضایت تکون داد خوشحال شدم که دیگه مادره نظرش عوض نمی شه،از جایی که پدره آدم منطقی بنظر می رسید دیگه سئوالی نکرد و گفت: دخترم نمی خوای برامون یه چایی بیاری گلومون خشک شده.چنان هیجان و ترس و استرس داشتم که دیگه توانایی حضور خود دختره رو نداشتم،گفتم ای کاش میشد که بگن دیدن دختر برا هفته آینده ولی به این صحبت ها نبود دیدم یک دختر خانم بسیار زیبا و وبا وقار با یک سینی چای و استکان های خوش رنگ و استیل وارد شد،یه لحظه احساس کردم نکنه خودش نباشه آخه اونیکه من دیدم این طوری نبود. چون من فقط اونو تو لباس بیرون و بدون آرایش دیده بودم،ولی حالا .........خلاصه دیدن همچی خانمی به من دلگرمی بیشتری داده بود،به خودم هشدار میدادم که حواستو جمع کن،یه کاری نکنی که گندش در بیاد در همین نگاه اول از دید دختره بیفتی،از همان دم شروع کرد به تقسیم چای و لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شد،هر قدم که نزدیکتر می شد ضربان قلبم دو بار بیشتر میزد،تا اینکه بالاخره گفت: بفرمایید اینجاشو دیگه توضیح نمی دم.. بالاخره استکان چایو گرفتم البته نصف بیشترشو نخوردم، مرحله دوم صحبت ها شروع شد البته اینبار با حضور دختر مورد علاقه ام.گفتم: خدا کنه دیگه از من سئوال نکنن که خداییش حوصله جواب دادن ندارم، گویی پدر دختره متوجه این موضوع شده بود و به دخترش گفت دخترم تا شما یه کم با هم صحبت کنید ماهم یه مقداری میوه و شیرینی بخوریم،باور کنید تو همه عمرم از کسی اینقدر خوشم نیومده بود، خدا می داند خیلی پدر فهمیده ای بود. خلاصه با ترس و استرس فراوان و با راهنمایی مادر دختره ما به انتهای هال رفتیم و نشستیم،آن قسمت جایی بود که تو دید بودیم و لی کسی صدای ما را نمی شنید. قبل ازاینکه بشینیم مادره دختره رفت، چند لحظه سکوت و بعد من گفتم سلام.دختره لبخند ملیحی زد و گفت سلام،از اینکه نمی تونستم زیاد حرف بزنم گفتم بذار یه زرنگی بخرج بدم یه سئوال بپرسم اون حرف بزنه،نقشه ام گرفت، پرسیدم دوست داری شوهر آینده ات چه آدمی باشه،بعد از یه کم جابجا شدن شروع کرد به صحبت کردن،هرچی می گفت من میگفتم باشه، من که تو حال خودم نبودم کم کم تن صداش بالاتر میومد و من هم جسارت بیشتری پیدا کردم،خلاصه ایندفعه کی بیاد منو بلند کنه که دیدم پدرم گفت پسرم نمی خوای پیش ما بیایی،من که اصلا متوجه حضور آنها نبودم گفتم: بله بابا.الان میایم. وقتی دیدم دختره با من مشکلی نداره خیلی خوشحال شدم،ولی خوب آدمیزاده، هنوز استرس اصلی را داشتم .بعد از اینکه یه کم میوه خوردیم آنهم به اتفاق دختر مورد علاقه ام خیلی خوشحال بودم ناگهان متوجه شدم که پدر دختره گفت: ما خوشحالیم که با همچین خانواده خوبی وصلت می کنیم،چنان برقی گرفتم که خواستم بپرم بغل پدره و ببوسمش. باور کنید من چقدر این پدره را دوست داشتم، همیشه حرف دل منو می زد،قرار گذاشتیم که اونا هم یه شب بیان خونه ما،خلاصه جواب مثبتو گرفتیم،بعد از کلی تعارف و بفرما بفرما بلند شدیم،اونایکه همچی آزمون سختی را پشت سر گذاشتنه می دونن من چقد خوشحال بودم،در این فاصله شماره تلفن ها هم رد و بدل شد و پدره البته دیگه پدرم شماره منو هم گرفت و به دخترش(نه دیگه نامزدم) گفت بابا نمی خوای شمارتو به نامزدت بدی دیدم یهو موبایلم زنگ خورد گفتم این مزاحم کیه که بد موقع زنگ می زنه،داشم شماره رو نگاه میکردم آشنا نبود،یهو صدایی گفت اینم شماره من، سرمو بالا آوردم و پیش خودم گفتم:تا باشه از این مزاحم ها شماره نامزدم بود،سرتون درد نیارم، از در هال که بسمت درب حیاط حرکت کردیم البته این بار به اتفاق هم، ما و اونها باز چشمم به همان گربه اوفتاد که دیدم منو نگاه می کنه اینبار خوشحال شدم و گفتم: نه گربه از حیوانات خوش یمن و مهرش تو دلم نشت.

خلاصه مدتی از مهمانی دوم گذشت و من دیگه جسارت پیدا می کردم و به تنهایی خونه اونا می رفتم ولی با این تفاوت که دیگه بجای پدره، پدر و بجای مادره، مادر و دختره هم اسم کوچیک را صدا می زدم،خیلی خانواده خوبی بودن از اینکه با اونا وصلت می کردم واقعا خوشحال بودم،ولی نمی دونم چرا هر بار که به خانه آنها می رفتم هی گربه به من ذل می زد یه جورایی احساس کردم که این گربه با گربه های دیگه فرق داره ولی نمی دانستم چطوری، هر بار که نگاش میکردم چیزی تو چشماش بود که من نمی فهمیدم،آنقدر به اون خانواده عادت کرده بودم که حتی از آجرهای خونشون هم خوشم می اومد،گل های خونشون با گل های دیگه فرق داشت،حتی صدای آبی که از لوله حیاتشون چکه میکرد با بقیه آبها فرق داشت.در این فاصله هر وقت فرصت می کردم با نامزدم صحبت می کرد،با هم بیرون می رفتیم، خونه ما می اومد،خونه اونا می رفتیم، تا اینکه قرار عروسی گذاشتیم و چند هفته بعد با هم ازدواج کردیم،بعد از گذشت چند هفته به اتفاقم همسرم  به خانه پدرش رفتیم،در بدو ورود نگاهم به باغچه افتاد، به درخت ها و گل های تو باغچه نگاه میکردم همچی چنگی به دل نمی زدن ،یهو چشمم به گربهه افتاد خوب که بهش نگاه کردم تازه فهمیدم که گربهه چقدر زشته .